داستان حضرت موسی (ع)
قصه حضرت موسی(علیهالسلام)
حضرت موسی(علیهالسلام) یکی از پیامبران اولوالعزم است، که نام مبارکش صد و سی و شش بار، در سی و چهار سوره قرآن مجید آمده است.[۱]
موسی(علیهالسلام) در لغت قبطیان[۲] از دو جزء تشکیل شده، یکی «مو» به معنای آب و دیگری «سی» به معنای درخت، چون صندوق وی در کنار درختی در داخل آب به دست آمد، او را موسی(علیهالسلام) نامیدند.[۳]
وی سه هزار و هفتصد و چهل وهشت سال بعد از هبوط آدم(علیهالسلام) متولد شد و نسبش با شش واسطه به حضرت ابراهیم(علیهالسلام) میرسد.
به این ترتیب: «موسی بن عمران بن یصهر بن قاهت بن[۴] لاوی بن یعقوب بن ابراهیم) و نام مادرش «یوکابد»[۵] است.
موسی(علیهالسلام) پانصد سال بعد از حضرت ابراهیم(علیهالسلام) ظهور کرد و لقب «کلیم الله» به خود گرفت، چون خداوند بدون واسطه، با او سخن گفت.
پس از آنکه حضرت موسی(علیهالسلام) از جانب خدا مأمور شد، به جانب کوه طور روان شود و از فراز کوه سرزمینهای مقدس فلسطین بنگرد، در همانجا در سن دویست و چهل سالگی وفات یافت،[۶] و بر فراز تل سرخ رنگی در آن ناحیه (که فسجه نام داشت) به خاک سپرده شد. [۷]
سرگذشت حضرت موسی(علیهالسلام)
داستان زندگی پرفراز و نشیب موسی(علیهالسلام) را میتوان به پنج دوره خلاصه نمود:
1ـ دوران ولادت و کودکی و پرورش او در کاخ فرعون.
2ـ دوران هجرت او از مصر به مدین و زندگی او در کنار حضرت شعیب(علیهالسلام)
3ـ دوران نبوت و پیامبری و بازگشت وی به مصر برای مبارزه با فرعون.
4ـ دوران هلاکت فرعون و ورود موسی(علیهالسلام) به بیت المقدس.
5ـ دوران درگیریهای موسی(علیهالسلام) با بنی اسرائیل.
دوره اول:
پادشاه عصر موسی(علیهالسلام) و خواب او
حضرت موسی(علیهالسلام) در زمان سلطنت «رامسیس یا رعمسیس»،[۸] در شهر مصر متولد شد. رامسیس شبی در عالم خواب دید، آتشی از طرف شام «بیت المقدس» شعله ور شد و زبان کشید و به طرف سرزمین مصر امد و به خانههای قبطیان افتاد و همه آنها را سوزانید. سپس کاخها و باغات آنها را فراگرفته و همه را نابود کرد، ولی به خانههای سبطیان (که موسی و بنی اسرائیل از آنها بودند) آسیبی نرساند!
فرعون در حالی که بسیار وحشت زده شده بود، از خواب بیدار شد و در غم و اندوه فرو رفت، ساحران و کاهنان و معبرین را به حضور طلبید و از آنها خواست که خواب وی را تعبیر کنند. کاهنان و دانشمندان تعبیر خواب، گفتند: «به زودی نوزادی از بنی اسرائیل
– سبطیان – به دنیا میآید که تو و یارانت را به هلاکت میکشاند» و سپس شب انعقاد آن نطفه را برای پادشاه معین کردند.
رامسیس (فرعون) پس از مشورت با مشاوران و درباریان و کاهنان دو تصمیم گرفت:
اول: دستور داد تا آن شبی را که معبرین معین کرده بودند، که ا ین شب، آن نطفه در رحم مادر قرار خواهد گرفت، هیچ زنی با مردی هم بالین نشود و زنان را از مردان جدا کنند، تا از این طریق از تکوین نطفه چنان انسان معهود جلوگیری شود. این دستور رامسیس به همه جای کشور اعلام شد، کنترل شدیدی در شهر به وجود آمد و مردان بنی اسرائیل (قبیله سبطیان) را از شهر بیرون برده و زنان در شهر ماندند و هیچ زنی جرأت نداشت با شوهر خود تماس بگیرد.
«آسیه» زن رامسیس، چون از سبطیان بود، رامسیس به او شک کرد که نکند این مولود از آسیه بوده باشد، لذا در آن شب نزد وی ماند.
عمران پدر موسی(علیهالسلام) در آن شب نوبت نگهبانیش در کنار کاخ بود.[۹] نیمههای شب همسرش «یوکابد» که از او دور بود، به هوس افتاد و به نزد شوهر آمد و مخفیانه در کناری با او همبستر شد و نطفه حضرت موسی(علیهالسلام) منعقد گردید.
عمران به همسرش گفت: «مثل اینکه تقدیر الهی این بود، که آن کودک موعود ازما پدید آید، این راز را پنهان دار ودر پوشیدن آن بکوش که وضع بسیار خطرناک است». یوکابد با شتاب و نگرانی از کنار شوهر دور شد و در پوشاندن راز، کوشش بسیار کرد.
دوم: دستور دیگر رامسیس (فرعون) این بود، که همه مأموران و قابلههای قبیله قبطیان در میان بنی اسرائیل مراقب باشند و زنان باردار را زیر نظر بگیرند، هرگاه پسری از آنها به دنیا آمد، بیدرنگ سر از بدن او جدا کنند و او را بکشند و اگر دختر باشد، برای گسترش فساد و کنیزی نگهدارند.
به دنبال این دستور، جلادان خون آشام حکومت فرعون، به جان مردم افتادند، تمام زنان باردار را تحت مراقبت شدید قرار دادند، قابلهها از هر سو زنان را کنترل میکردند، در این گیر و دار، هفتاد هزار نوزاد پسر را کشتند. آمار کشته شدهها بقدری زیاد شد، که سران و بزرگان قبیله «قبط» نزد فرعون آمده و به او گفتند: در پیرمردان بنی اسرائیل (قبیله سبطیان)مرگ و میر افتاده و تو نیز بچههای آنها را میکشی، بنابر این، در آینده ما خودمان باید کار کنیم و کسی برای خدمت کردن به ما باقی نمیماند.
از این رو فرعون دستور داد که: یکسال در میان، پسران را بکشند تا تمامی پسران بنی اسرائیل نابود نگردند. در سالی که قرار بود، پسران بنی اسرائیل کشته نشود، هارون (علیهالسلام) برادر موسی(علیهالسلام) متولد شد و کسی متعرض او نشد و او در دامن پدر و مادر خویش تربیت یافت، ولی تولد موسی(علیهالسلام) در سالی واقع شد که کودکان را در آن سال سر می بریدند.[۱۰]
ولادت موسی(علیهالسلام) در سختترین شرایط
زمان ولادت موسی(علیهالسلام) هرچه نزدیکتر میشد، مادر موسی(علیه السلام) نگرانتر میشد و همواره در این فکر بود که چگونه پسرش را از دست جلادان فرعون (رامسیس) حفظ کند. طبق خوابی که رامسیس دیده بود و از آینده حکومت خود نگران گشته بود، برای زنان بادار مأموران و قابلههایی از قبطیان گمارده و آنان را تحت نظر نگه میداشت. قابلهای نیز مراقب «یوکابد» بود، چون درد مخاض «یوکابد» فرا رسید و موسی(علیهالسلام) قدم به عرصه گیتی نهاد، نور مخصوصی از چهره موسی(علیهالسلام) درخشید که بدن قابله به لرزه افتاد و برقی از محبت موسی(علیهالسلام) در اعماق قلب قابله فرو نشست و تمام زوایای دلش را روشن ساخت.
زن قابله خطاب به مادر موسی (علیهالسلام) گفت: من در نظر داشتم ماجرای تولد این نوزاد را به دستگاه حکومت خبر دهم تا جلادان وی را به قتل رسانند و من از این طریق جایزه بگیرم، ولی چه کنم محبت این نوزاد به قدری بر قلبم چیره شد، که حتی راضی نیستم مویی از سر او کم گردد، با دقت از او محافظت کن، هر چند فکر میکنم که دشمن نهایی ما همین نوزاد باشد!
قابله از خانه مادر موسی(علیهالسلام) بیرون آمد، بعضی از جاسوسان حکومت او را دیدند و از او راجع به ماجرای خانه پرسیدند او گفت: خونی بیش نبود و بچه نداشت، شما نگران این خانه نباشید… مأموران برای تحقیق ببیشتر وارد خانه شدند، با دیدن آنها، «کلثم»[۱۱] خواهر موسی (علیهالسلام) آمدن مأموران را به اطلاع مادر رسانید.
یوکابد دستپاچه شد که چه کند، در این میان از شدت وحشت، بیدرنگ این مادر بیچاره و مضطرب، نوزاد را در پارچهای پیچید و در تنور انداخت. چون مأموران وارد خانه شدند، در آنجا جز تنور آتش،چیزی ندیدند و پس از تحقیقات مختصر خانه را ترک گفتند، مادر موسی(علیهالسلام) با دستپاچگی و نگرانی تمام به سراغ تنور آمد و به کودک نگریست، مشاهده کرد موسی (علیهالسلام) در دل آتش هیچ آسیبی ندیده و خداوند آتش را برای موسی (علیهالسلام) خنک و گوارا کرده است.
وی را با کمال سلامتی از تنور بیرون آورد. ولی با این وضع، قلب «یوکابد» از خطر دشمن سر سخت و بیرحم آرام نمیگرفت و هر لحظه در انتظار آسیب خطرناک بود، چرا که یک بار صدای گریه نوزاد کافی بود که جاسوسان را مطلع سازد.
یوکابد متوجه خدا شد و از خداوند خواست راه چارهای پیش روی او بگشاید. خداوند با الهام خود به مادر موسی(علیهالسلام) او را از نگرانی حفظ کرد، به وی الهام فرمود: «به او شیر بده و هنگامی که بر او ترسیدی، وی را به دریای نیل بیفکن و نترس و غمگین مباش، که ما او را به تو باز میگردانیم و او را از رسولان قرار میدهیم.»[۱۲]
موسی(علیهالسلام) سه ماه مخفیانه پس از ولادت، در دامان مادر زندگی کرد و مادر به او شیر داد، آنگاه که مادرش بیمناک شد، مبادا راز او فاش شود، طبق الهام الهی تصمیم گرفت، کودکش را به دریا بیافکند. به طور محرمانه به سراغ یک نجار مصری که از قبطیان و طرفداران فرعون بود آمد و از او خواست صندوقی با مشخصات مخصوص بسازد.
نجار گفت: صندوق با این ویژگی برای چیست؟ «یوکابد» که زبانش به دروغ عادت نکرده بود، حقیقت امر را فاش ساخت، گفت: من از بنی اسرائیلم، نوزاد پسری دارم، میخواهم نوزادم را در آن مخفی کنم.
نجار تا این سخن را شنید، برای رسیدن به جایزه فرعون و ادای وظیفه میهنی و خوش خدمتی به دستگاه ستمگر، به سراغ مأموران و جلادان آمد تا آنان را از تولد موسی(علیهالسلام) با خبر کند، ولی آن چنان وحشتی عظیم بر قلبش مسلط شد، که زبانش از سخن گفتن باز ایستاد، میخواست با اشاره دست، مطلب را بازگو کند، مأمورین از حرکات ا و چنین برداشت کردند که یک آدم مسخره کننده است، او را زدند و از آنجا بیرون نمودند.
نجار چون حضور مأموران را ترک کرد، حال عادی خویش را بازیافت و دوباره به پیش مأموران آمد، تا همان کند که نخست تصمیم داشت، ولی خداوند عالم، وی را به همان کیفر قبلی دچار ساخت و برای بار سوم این موضوع تکرار شد، او وقتی به حال عادی بازگشت، فهمید که در این موضوع، یک راز الهی نهفته است، صندوق را ساخت و به مادر موسی (علیهالسلام) تحویل داد.[۱۳]
افکندن موسی(علیهالسلام) به رود نیل[۱۴]
مادر موسی(علیهالسلام) طبق فرمان الهی، وی را در صندوق گذاشته و صبحگاهان هنگامی که خلوت بود، کنار رود نیل آمد و صندوق را به رود نیل انداخت، امواج خروشان نیل، صندوق را به زودی از ساحل دور کرد، مادر در کنار آب ایستاده بود و این منظره را تماشا می نمود.
در یک لحظه احساس کرد قلبش از او جدا شده و روی امواج حرکت میکند، اگر لطف الهی با خطاب (نترس و محزون نباش، ما موسی(علیهالسلام) را به تو برمیگردانیم).[۱۵] قلب او را آرام نکرده بود، فریاد میکشید و همه چیز فاش میشد، هیچ کس نمیتواند دقیقا حالت این مادر را در آن لحظات حساس ترسیم کند.
ولی آن شاعره فارسی زبان، تا حدودی این صحنه را در اشعار زیبا و باروحش مجسم ساخته است، آنجا که میگوید:
مادر موسی چو موسی را به نیل در فکند از گفته رب جلیل
خود ز ساحل کرد با حسرت نگاه گفت کای فرزند خرد بی گناه
گر فراموشت کند لطف خدای چون زهی زین کشتی بی ناخدای
وحی آمد کاین چه فکر باطل است رهرو ما اینک اندر منزل است
ما گرفتیم آنچه را انداختی دست حق را دیدی و نشناختی
سطح آب از گاهوارش خوشتر است دایهاش سیلاب و موجش مادر است
رودها نه از خود طغیان میکنند آنچه میگوییم ما آن میکنند!
ما به دریا حکم طوفان میدهیم ما به سیل و موج فرمان میدهیم
نقش هستی نقشی از ایوان ما است خاک و باد و آب سرگردان ما است
به که برگردی به ما بسپاریش کی تو از ما دوستر میداریش؟![۱۶]
رامسیس کاخ مجللی در کنار رود نیل داشت، آن روز با همسرش آسیه،[۱۷] در کنار کاخ که مشرف بر رود نیل بود ایستاده بودند، آنها ناگهان چشمشان به صندوقچهای افتاد که امواج رودخانه او را به بالا و پایین میبرد. چیزی نگذشت که صندوق حامل طفل در کنار کاخ آنها و در لا به لای شاخههای درختان از حرکت باز ایستاد.
رامسیس (فرعون) دستور داد: مأمورین فوراً به سراغ صندوق بروند و آن را از آب بگیرند، تا ببیند در آن چیست؟ صندوق را نزد فرعون آوردند، دیگران نتوانستند در آن را بگشایند. آری میبایست در صندوق نجات موسی (علیهالسلام) به دست خود فرعون گشوده شود، فرعون درب آن را گشود هنگامی که چشم همسر فرعون به کودک داخل آن صندوق که موسی (علیه السلام) بود، افتاد خداوند علاقه و محبت موسی(علیهالسلام) را در دلش افکند و هنگامی که آب دهان این نوزاد مایه شفای بیمار شد،[۱۸] این محبت فزونی گرفت.
امام فرعون تا چشمش به او افتاد خشمگین شد و گفت: چرا این پسر کشته نشده است؟ تصمیم گرفت آن نوزاد را به قتل برساند، و «هامان» وزیر مشاور فرعون همراه با اطرافیان حکومت نیز درخواست میکردند که این کودک مانند نوزادان دیگر به قتل رسد، همسرش آسیه که در کنار او بود، با بکار بردن انواع شیوهها، از جمله اینکه این نوزاد باعث شفای دخترشان شده، از کشتن موسی(علیهالسلام) جلوگیری نمود و پیشنهاد کرد تا آن طفل را به فرزندی قبول نموده و برایش دایهای انتخاب نماید. زیرا که از نعمت داشتن پسر محروم بودند.
فرعون سخن آسیه را پذیرفت و مقدم موسی(علیهالسلام) را گرامی داشت. اما مادر موسی(علیهالسلام) وقتی وی را در رود نیل انداخت، خواهر موسی (علیهالسلام) را فرستاد تا کسب خبر کند، خواهر دید کودک از آب گرفته و داخل خانه فرعون برده شد. مادرش را از این جریان باخبر ساخت.
مادر(علیهالسلام) با ا ین خبر از بیم و ناراحتی هوش از سرش پرید و تنها قلبش برای موسی(علیهالسلام) می تپید، نه چیز دیگر، از فرط نگرانی نزدیک بود راز خود را فاش سازد، ولی خداوند دل او را ثابت نگه داشت و وی را در زمره مؤمنین قرار داد، که به وعده الهی در بازگرداندن موسی(علیهالسلام) به سوی او اطمینان داشته باشد.
طولی نکشید که احساس کردند نوزاد گرسنه است و نیاز به شیر دارد، به دستور فرعون مأمورین به جستجوی پیدا کردن دایه رفتند، چندین دایه آوردند، ولی نوزاد، پستان هیچ یک از آنان را نگرفت. کودک لحظه به لحظه گرسنهتر و بیتاب تر میشود، پی در پی گریه میکند و سر و صدای او در درون کاخ فرعون میپیچید و قلب آسیه همسر فرعون را به لرزه درمیآورد. مأمورین بر تلاش خود میافزایند.
ناگهان در فاصله نه چندان دور، به دختری برخورد میکنند که میگوید: من زنی از بنی اسرائیل را میشناسم، که پستانی پر شیر و قلبی پر محبت دارد. او نوزاد خود را از دست داده و حاضر است شیر دادن نوزاد کاخ را بر عهده گیرد.
با راهنمایی وی نزد مادر موسی(علیهالسلام) رفتند و او را به کاخ فرعون آوردند، نوزاد را به او دادند.
وی با اشتیاق تمام، پستان او را گرفت، و از شیره جان مادر، جان تازهای پیدا کرد، برق خوشحالی از چشمها جستن کرد، مخصوصاً مأموران خسته و کوفته که به مقصود خود رسیده بودند، از همه خوشحالتر بودند. همسر فرعون نیز نمیتوانست خوشحالی خود را از این امر کتمان کند. به این ترتیب خداوند به وعدهاش وفا کرد که به مادر موسی(علیهالسلام) فرموده بود: «ما ا و را به تو برمیگردانیم».[۱۹]
پس از آن، کودک را به وی سپردند، تا به خانهاش ببرد و به او شیر داده و پرستاری و نگهداری کند.[۲۰] و در خلال این کار، گاه و بیگاه، کودک را به کاخ فرعون میآورد، تا همسر فرعون دیداری از او تازه بنماید.
مادر موسی(علیهالسلام) بعد از دوران شیرخوارگی او را به خانه فرعون آورد و کودک را به آنها سپرد، وی در دامن فرعون و همسرش پرورش یافت.[۲۱]
آنگاه که موسی(علیهالسلام) به حد رشد و بلوغ رسید و از قدرت جسمانی فوق العادهای برخوردار شد، در یکی از روزها کاخ فرعون را ترک کرده و بیآنکه کسی بداند، به طور ناگهانی وارد شهر شد و در بین مردم عبور میکرد. دید دو نفر گلاویز شدهاند و با یکدیگر مشاجره و کشمکش دارند، یکی از آنها از بنی اسرائیل (قبیله وی و سبطیان) و دیگری از قبطیان (طرفداران فرعون) بود، فرد اسرائیلی از موسی(علیهالسلام) درخواست کمک کرد، از آنجا که موسی(علیهالسلام) میدانست فرعونیان از طبقه اشرافی هستند و همواره به بنی اسرائیل ستم میکنند به یاری وی شتافت و چنان سیلی بر دشمن او نواخت، که به زندگی او پایان داد.
موسی(علیهالسلام) از کرده خود پشیمان شد و آن را کاری شیطانی شمرد و از گناهی که مرتکب شده بود، از خدای خود طلب بخشش کرد و نزدش تضرع و زاری نمود تا توبهاش را بپذیرد و او را یاور تبهکاران قرار ندهد و خداوند او را بخشید و توبهاش را پذیرفت.[۲۲]
زور دوم که فرا رسید، موسی(علیهالسلام) در حالی که بیم داشت راز او فاش گردد، به سمت شهر روانه گردید، باز دید یکی از فرعونیان با همان مرد دیروز گلاویز شده و درگیر است، آن مرد مظلوم از موسی(علیهالسلام) استمداد نمود،موسی(علیهالس� �ام) به طرف او رفت تا از ا و دفاع کرده و از ظلم ظالم جلوگیری کند.
ظالم به وی گفت: «آیا همانگونکه دیروز شخصی را کشتی، میخواهی مرا هم بکشی، از قرار معلوم تو میخواهی، فقط جباری در روی زمین باشی و نمیخواهی از مصلحان باشی.»[۲۳]
موسی(علیهالسلام) متوجه شد که ماجرای دیروز افشا شده است و برای اینکه مشکلات بیشتری پیدا نکند کوتاه آمد، ماجرا به فرعون و اطرافیان او رسید و تکرار این عمل را تهدیدی بر وضع خود گرفتند. جلسه مشورتی تشکیل داده و حکم قتل موسی(علیهالسلام) صادر شد.
مردی از نقطه دور دست شهر،[۲۴] (از مرکز فرعونیان و کاخ فرعون) اطلاع پیدا کرد. چون از نزدیکان فرعون محسوب میشد و آنچنان با فرعون رابطه داشت که در این گونه جلسات مشورتی شرکت میکرد. آن مرد از وضع جنایات فرعون رنج میبرد و در انتظار این بود که قیامی بر ضد ا و صورت گیرد و او به این قیام الهی بپیوندد، ظاهراً چشم امید به موسی(علیهالسلام) دوخته بود و در چهره او سیمای یک مرد الهی انقلابی مشاهده میکرد.
به همین دلیل هنگامی که احساس کرد که موسی(علیهالسلام) در خطر است، با سرعت خود را به او رسانید و وی را از چنگال خطر نجات داد و گفت: «ای موسی! این جمعیت -فرعون و فرعونیان – برای قتل تو، به مشورت پرداختهاند، بیدرنگ از شهر خارج شو، که من از خیرخواهان تو هستم.»
موسی(علیهالسلام) این خبر را کاملاً جدی گرفت، به خیرخواهی این مرد با ایمان ارج نهاد و به توصیه او از شهر خارج شد، در حالی که ترسان بود و هر لحظه در انتظار حادثهای! تمام قلب خود را متوجه پروردگار کرد و از خدای خود میخواست که او را از شر ستمکاران نجات دهد.[۲۵]
دوره دوم:
هجرت موسی(علیهالسلام) به سوی مدین
موسی(علیهالسلام) تصمیم گرفت: به سوی سرزمین«مدین» که شهری در جنوب شام و شمال حجاز بود و از قلمرو مصر و حکومت فرعونیان جدا محسوب میشد برود. اما جوانی که در ناز و نعمت بزرگ شده و به سوی سفری میرود که در عمرش سابقه نداشته ، نه زاد و توشهای دارد، نه مرکب و نه دوست و راهنمایی، و پیوسته از این بیم دارد که مأموران فرا رسند و او را دستگیر کرده، به قتل رسانند. وضع حالش روشن است.
گرچه سفری طولانی بود و توشه راه سفر را به همراه نداشت، ولی در این راه، یک سرمایه بزرگ همراه داشت وآن سرمایه ایمان و توکل بر خدا! لذا هنگامی که رهسپار شهر مدین شد گفت: امیدوارم که پروردگار مرا به راه راست هدایت کند.[۲۶]
موسی(علیهالسلام) چندین روز در راه بود و سرانجام فاصله بین مصر و مدین را در هشت شبانه روز طی کرد، در این مدت غذای او گیاهان بیابان و برگ درختان بود و بر اثر پیاده روی، پاهایش آبله کرده بود، کم کم دورنمای شهر مدین در افق نمایان شد و موجی از آرامش در قلب او نشست.
نزدیک شهر رسید، گروهی از مردم را در کنار چاهی دید که از آن چاه با دلو آب میکشیدند و چارپایان خود را سیراب میکردند. در کنار آنها دو دختر را دید که مراقب گوسفندهای خود هستند و به چاه نزدیک نمیشوند، وضع این دختران با عفت که در گوشهای ایستادها ند و کسی به داد آنها نمیرسد و یک مشت جوان گردن کلفت، تنها در فکر گوسفندان خویشاند و نوبت به دیگری نمیدهند، نظر موسی(علیهالسلام) را جلب کرد.
نزدیک آن دو آمد و گفت: چرا کنار ایستادهاید؟ چرا گوسفندهای خود را آب نمیدهید؟
دختران گفتند: پدر ما پیرمرد سالخورده و شکستهای است و به جای او، ما گوسفندان را میچرانیم. اکنون بر سر ا ین چاه مردها هستند، در انتظار رفتن آنها هستیم، تا بعد از آنها از چاه آب بکشیم.
موسی(علیهالسلام) از شنیدن این سخن سخت ناراحت شد، چه بیانصاف مردمی هستند که تمام در فکر خویشند و کمترین حمایتی از مظلوم نمیکنند؟!
جلو آمد و دلو سنگین را گرفت و در چاه افکند و به تنهایی از آن چاه، آب کشید و گوسفندهای آنان را سیراب کرد.
آنگاه موسی(علیهالسلام) از آنجا فاصله گرفت و سپس برای استراحت به سایه درختی رفت. دختران به طور سریع نزد پدر پیر خود که حضرت شعیب پیامبر(علیهالسلام) بود،[۲۷] بازگشتند و ماجرا را تعریف کردند. شعیب(علیهالسلام) به یکی از دخترانش که «صفورا» نام داشت گفت: هر چه زودتر به پیش آن جوان برو، و او را به خانه دعوت کن تا از وی پذیرایی کنیم و از این اعمال نیکش قدردانی کنیم.
موسی(علیهالسلام) در زیر سایه درختی نشسته بود، که صفورا دختر زیبای شعیب (علیهالسلام) رسید، توأم با شرم و حیا خطاب کرد: پدرم تو را میخواهد و قصد دارد از این جوانمردیت سپاسگزاری کند.
موسی(علیهالسلام) در حالی که شدیداً گرسنه بود و در مدین، غریب و بیکس به نظر میرسید، چارهای ندید، جز اینکه دعوت شعیب(علیهالسلام) را بپذیرد و در کنار دختر او «صفورا» روانه خانه وی گردد، صفورا جلو افتاد، تا به عنوان راهنما، موسی(علیهالسلام) را به خانهاش راهنمایی کند، ولی هوا متغیر بود، باد شدیدی میوزید، احتمال داشت لباس صفورا از اندام او کنار رود، حیا و عفت موسی(علیهالسلام) اجازه نمیداد چنین شود، به دختر گفت: من از جلو میروم، بر سر دوراهیها و چند راهیها مرا راهنمایی کن.
موسی(علیهالسلام) وارد خانه شعیب(علیهالسلام) شد، خانهای که نور نبوت از آن ساطع است و روحانیت از همه جای آن نمایان، پیرمردی با وقار باموهای سفید در گوشهای نشسته، به موسی(علیهالسلام) خوش آمد گفت.
از کجا میآیی؟ چه کارهای؟ در این شهر چه میکنی؟ هدف و مقصودت چیست؟ چرا تنها هستی؟ و از این گونه سؤالات… .
موسی(علیهالسلام) ماجرای خود را برای وی بازگو کرد.
شعیب(علیهالسلام) گفت: نگران نباش! از گزند ستمگران نجات یافتهای و سرزمین ما از قلمرو آنها بیرون است و آنها دسترسی به اینجا ندارند، تو در یک منطقه امن و امان قرار داری، از غربت و تنهایی رنج نبر، همه چیز به لطف خدا حل میشود.
شعیب(علیهالسلام) برای پذیرایی از مهمان تازه وارد طعام آورد، ولی موسی(علیهالسلام) دست به طعام نزد! شعیب(علیهالسلام) گفت: مگر به طعام میل ندارید؟
موسی(علیهالسلام) گفت: چرا ولیکن میترسم، این غذا در برابر عمل و کمک من به دخترانت باشد. این را بدان که من از اهل بیتی میباشم، که اعمال اخروی و الهی خود را در برابر تمام مالکیت زمین که پر از طلا باشد نمیدهیم.
شعیب(علیهالسلام) گفت: نه نگران نباش! از این جهت نیست، بلکه عادت من و اجدادم این است، که به مهمان احترام میکنیم و برایشان اطعام میدهیم، موسی(علیهالسلام) با شنیدن این جمله مشغول غذا شد.[۲۸]